برف می بارد و طفلان ، همه شاد
برف می بارد و یاران همه مست
سینه ریز الماس ، از گلوی فلک پیر گسست
قند می ساید ، به سر تازه عروسان
دیار من و تو
بر سر شهر من و کوی من و برزن من
شده پر برف همه دامن من
برف می بارد و هر دانه برف
پیک خوشبختی هاست
ای فلک قند بسای
بر سر تازه عروسان دیار من و او
بر سر این همه عاشق ، که در این شهر قشنگ
ره دل می پویند
باز تنها ، به هوای دل پر آتش خویش
می زنم گام ولی بی فرجام
سالها رفته و برف
در کنار من ِ افسرده در این کوچه
ی پاک
جای پایی نپذیرفته به رخسار سپید
کاش یکشب که از این کوچه گذار است مرا
ردّ پایی چون بخت
به من سوخته نزدیک شود
سپس این دیده پیوسته به راه
یکدمش بیند و ... تاریک شود