بازارچـــــه ی رودبنــه ای

از همه جا و برای همه

بازارچـــــه ی رودبنــه ای

از همه جا و برای همه

تفاوت عشق و ازدواج !!!! ...

 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت
بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و
من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به
من بده
.


 

 


 

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت
کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی
زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت
اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این
مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه
هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم
.


 

 


 

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون
روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت
ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا
مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت
کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان
یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی
اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور
در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه
به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که
تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه
حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه
!


 

 



-----------------------------------------------


مریدی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:"به گندمزار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی‌توانی به
عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: "چه آوردی؟" و مرید با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو می‌رفتم،
خوشه‌های پرپشت‌تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت‌ترین، تا انتهای گندمزار
رفتم."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"


مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد
جواب داد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز
هم نمی‌توانی به عقب برگردی!"
مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که
دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد
گفت: "ازدواج هم یعنی همین


 


------------------------------------------------


                
زن نصف شب از خواب بیدار شد و
دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.                                 
 
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری
عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد
...                                 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید
: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!                                 

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، 
۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!         
 زن که
حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره   یادمه ... 
                               
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم
مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت :
آره یادمه، انگار دیروز بود!                                   
مرد بغضش را
قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر
من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره
عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!   
مرد نتوانست جلوی
گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد