کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در
مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً
نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش
اهمیت نداشت .
آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار
داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان میشوم تا
پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه
چیز را از روى میز بر میدارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که
مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى
دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را
بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد
.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز
کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست
راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق
خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و
آنها را از نظر گذراند .
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت
و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز
کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : «
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »